یکسالگی
نمی دونم چه جوری شروع کنم این داستان زیبای عاشقانه رو... یکسال بسان چشم برهم زدنی گذشت با هزاران هزار اتفاق و رویداد خوش و ... 30 بهمن 90 اوج خوف و رجا و بیم و امید خانواده ما بود... روز بزرگداشت قدرت ایمان یک خانواده به قدرت لایزال و لایتناهی تنها قادر متعال... روز دست شستن از همه و دل سپردن به یگانه آفریدگار بخشنده و مهربان و روز امتحانی سخت و پر از اضطراب با نتیجه ای شیرین تر از عسل. ساعت 4.20 صبح روز یکشنبه 30 بهمن 1390 با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم و تا اسم "علیرضا" رو روی گوشی دیدیم من و مامان یهو گفتیم: سارا!!!!! از بس از سرشب درباره به دنیا اومدن محمد صحبت کرده بودیم و برنامه ریخته بودیم. بخصوص توی مسیر رفت و برگشت به فرودگاه...